این داستان رو بخونید خیلی قشنگه.

 

روزی هنگام سحرگاهان رب النوع سپیده دم از نزدیکی گل سرخ شکفته می گذشت سه قطره آب بر روی برگ گل مشاهده نمود که او را صدا کردند.

 

ادامه مطلب ....... 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : شنبه 20 آبان 1391برچسب:, | 11:14 | نویسنده : Nasim Azadi |

 نظر یادتون نره 

 

 

 

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, | 14:55 | نویسنده : Nasim Azadi |

دوستی پیدا کردن شباهتها نیست،بلکه احترام به تفاوتهاست.شما دوست من نیستید چون شیبه منی اما چون من شما رو می پذیرم و به شما احترام می گذارم پس دوست من هستید.

 

ثروت من یک ثروت مادی نیست بلکه  داشتن دوستی مثل شماست،یک هدیه گرانبها از طرف خداوند.

 

دوستان خوب مراقب یکدیگر هستند،دوستان صمیمی یکدیگر را درک می کنند،و دوستان واقعی برای همیشه می مانند.

برو ادامه مطلب

                        نظر یادت نره دوست عزیز

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, | 10:10 | نویسنده : Nasim Azadi |

گفت: چند سال داری؟ گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند ساله‌ام!

گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، دیگر نفسی برای ماندن در کنار او باقی نخواهد ماند!

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, | 9:40 | نویسنده : Nasim Azadi |

یک مرد بود ، که تنها بود .
یک زن بود که او هم تنها بود.
زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود.
مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا غم آنها را می دید و غمگین بود.
خدا گفت : شما را دوست دارم . پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.
مرد سرش را پایین آورد . مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید. زن به آب رودخانه نگاه می کرد ، مرد  را دید.
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند. خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید.

 

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : شنبه 22 مهر 1391برچسب:, | 21:37 | نویسنده : Nasim Azadi |

 دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم

وقتی نگاه می کنم وتا فرسنگها کسی را پشت و پناهم نمی بینم

خسته شدم از این همه لبخند زورکی از این همه بهونه الکی

ای کاش یه ذره فقط یه ذره شهامت داشتم اونوقت واسه پنهون کردن بغض تو گلوم

سرفه نمی کردم ونمی گفتم مثل اینکه سرما خوردم

اونوقت دیگه بهونه اشکام رفتن پشه تو چشمم نبود

خسته ام از جواب دادن های دروغکی از اینکه به دروغ بخندمو اعلام رضایت بکنم

تا کسی نفهمه روزگارم عالیه برای سوختن برای نابودی

من به اینا کار ندارم دلم واسه تو تنگ شده .



 

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 22 مهر 1391برچسب:, | 21:29 | نویسنده : Nasim Azadi |

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه
و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا...

 

 

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 22 مهر 1391برچسب:, | 21:19 | نویسنده : Nasim Azadi |

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ......................

 

 

 

 

                                                                 برید ادامه تا بفهمید چی میشه

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : شنبه 22 مهر 1391برچسب:, | 20:59 | نویسنده : Nasim Azadi |

سلام خدمت دوستان گل  

امروز براتون دل نوشته های خودمو میزارم امیدوارم خوشتون بیاد

 

از نظر من هر چشمی یه دوستی داره، دوست چشمای من .....

 

برید ادامه تا بدونید دوست چشمم کیه

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : جمعه 21 مهر 1391برچسب:, | 14:43 | نویسنده : Nasim Azadi |

تصویر رویا

براتون شعر تصویر رویا رو گذاشتم از داریوش حتما گوش کنید

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, | 19:44 | نویسنده : Nasim Azadi |

زندگی رو دوست دارم با تمام بد بیاریش

عاشقی و دوست دارم با تمام بی قراریش

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, | 19:21 | نویسنده : Nasim Azadi |

برو ادامه مطلب پشیمون نمی شی.......

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, | 18:37 | نویسنده : Nasim Azadi |


 رفتن دليل نبودن نيست


 در آسمان تو پرواز مي کنم


 عصري غمگين و غروبي غمگين تر در پيش


 من بي زار از خود و کرده خويش


 دل نامهربانم را بر دوش مي کشم


 تا آنسوي مرزهاي انزوا پنهانش کنم

 
 در اوج نيزار هاي پشيماني


 و ابرهاي سياه سرگردان که با من از يک طايفه اند


 سلام مي گويم

 تو باور نکن اما من عاشقم

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, | 19:24 | نویسنده : Nasim Azadi |


همانطوري که مادر حدس زد شد

پدر آمد به شهر و نابلد شد

به شهر آمد، بساط واکس واکرد

نشست آنجا که معبر بود، سد شد

پدر را شهرداري آمد و بُرد

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, | 18:1 | نویسنده : Nasim Azadi |

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, | 17:59 | نویسنده : Nasim Azadi |

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, | 17:49 | نویسنده : Nasim Azadi |


               همه  مداد رنگي ها مشغول بودند...

                به جز مداد سفيد...

                هيچ کسي به او کار نمي داد؛

                         همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...

يک شب که مداد رنگي ها، توي سياهي کاغذ گم شده بودند؛

مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد.

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...

صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او، با هيچ رنگي پر نشد



 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : شنبه 1 مهر 1391برچسب:, | 19:40 | نویسنده : Nasim Azadi |

 

 مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . 

پدر خوشحال شد و پرسید :   

- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :   -   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت 

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : -  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : 

 

  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

 

 

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:56 | نویسنده : Nasim Azadi |

تک درختي تنها توي يک جنگل تاريک و سياه از غم و درد به خود ميپيچيد.
از خودش ميپرسيد که چرا اينقدر تنهايم؟! که چرا هيچ دلي با من نيست؟ که چرا نيست دلي نگران من و تنهايي من؟ چه شود گر که دگر قد نکشم؟ چه شود اگر که من توي جنگل نباشم؟آنقدر گفت و گريست که شکست و آرام روي يک نهر روان ساخت پلي...
چقدر زيبا بود !چقدر مستحکم....
و درخت تنها عشق را پيدا کرد.
عشق را در بهار بايد جست. در گردش پروانه به دور يک گل، در ذوب شدن يخ با دست نوازشگر نور و خورشيد ، درميان سفر چلچله ها، درميان قطرات باران، در ميان وزش باد و غرش ابر و طوفان
عشق را بايد جست روي يک نهر روان که درختي روي آن ساخته پل
... و درخت تنها عشق را پيدا کرد
عشق يعني ايثار، عشق يعني گذشتن از خود، از بود و نبود
عشق يعني درختي بيجان روي يک نهر روان
عشق يعني يک بغل دلواپسي گم شدن در انتهاي بي کسي

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:51 | نویسنده : Nasim Azadi |

در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد فرشتگان مقرب را به بارگاه
خود فرا خواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند∙
يکي از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زير زمين مدفون کن∙
فرشته ديگري گفت آن را در زير درياها قرار بده∙
و سومي گفت راز زندگي را در کوهها قرار بده∙
ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم فقط تعداد
کمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند در حالي که من مي خواهم راز
زندگي در دسترس همه بندگانم باشد∙
در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت فهميدم کجاهي خداي مهربان راز
زندگي را در قلب بندگانت قرار بده زيرا هيچ کس به اين فکر نمي افتد که
براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند∙
و خداوند اين فکر را پسنديد∙

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:50 | نویسنده : Nasim Azadi |

حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:47 | نویسنده : Nasim Azadi |

 

دلم برای تنهایی میسوزد چرا هیچکس او را دوست ندارد مگر او چه گناهی کرده که تنها شده


 

جرم تنهایی چیست که هیچکس او را نمیخواهد دیشب تنهایی از اتاقم گذشت دنبالش دویدم ولی


 

او رفته بود.تنهای تنها نیمه شب او را مرده کنار حوض خانه پیدا کردم از گریه چشمانش قرمز


بود برایش گریستم آخر او از تنهایی مرده بود تنهایی مردو من تنها تر شدم....

 

                                         

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:41 | نویسنده : Nasim Azadi |

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .

 

 

 

 

 


اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .

 

 

 

 

 

اگر واقعا عاشقش باشی ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .

 

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:38 | نویسنده : Nasim Azadi |

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:35 | نویسنده : Nasim Azadi |

 

عشق که تعریف آن برای ما این قدر سخت است، تنها تجربه بشری است که واقعا ماندگار و حقیقی است.

عشق نیروی مخالف ترس است، اساس هر رابطه است، قلب خلاقیت است، و قدرت قدرت هاست.

عشق پیچیده ترین موضوع بین انسان هاست، منبع خوشبختی است، انرژی است که ما را به هم متصل می سازد و درون ما خانه می کند...

در نهایت عشق چیزی است که ما را به راستی میتوانیم هدیه کنیم.

در دنیای مبهم، رویایی و پوچی؛ عشق منیع حقیقت است.

بنابراین در مورد عشق خود نسبت به  یکدیگر خسیس نباشیم و سال جدید را با عشق شروع کنیم....

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:34 | نویسنده : Nasim Azadi |

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:34 | نویسنده : Nasim Azadi |

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.

برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.

برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .

برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.

برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن.

برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .
برای عشق خودت باش ولی خوب باش.

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:32 | نویسنده : Nasim Azadi |

 

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت:

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:30 | نویسنده : Nasim Azadi |

به تو عادت کرده بودم
اي به من نزديک تر از من
اي حضورم از تو تازه
اي نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگي به شبنم
مثل عاشقي به غربت
مثل مجروحي به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه هاي من بي تو
تجربه کردن مرگه
زندگي کردن بي تو
من که در گريزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گريه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبريز سکوته
خونه از خاطره خالي
من پر از ميل زوالم
عشق من تو در چه حالي

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:30 | نویسنده : Nasim Azadi |


می دونی چرا وقتی میخوای بری تو رویا چشمهات رو میبندی؟؟؟؟ وقتی میخوای گریه کنی چشمهات رو

 


 میبندی؟؟؟ وقتی میخوای خدارو صدا کنی چشمهات رو میبندی؟؟؟ وقتی میخوای کسی رو ببوسی چشمهات

رو میبندی؟؟؟؟ چون قشنگ ترین لحظات این دنیا قابل دیدن نیستنن

 

ارسال به ارسال به شبکه مجازی

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

تاريخ : پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, | 1:29 | نویسنده : Nasim Azadi |